انتقادات هايدگر به تاريخ فلسفه غرب عموما معطوف به متفکران بزرگ و جهت ساز مغرب زمين است ؛ بويژه افلاطون ، ارسطو و دکارت. دکارت يکي از بنيانگذاران علم نو است ، يعني آنچه امروز به علوم جديد معروف است. طرح دکارت مستلزم شکاف عجيبي ميان آگاهي انسان و جهان خارج بود، يعني شکاف عظيمي بين ذهن و عين. دکارت در فلسفه خود دو نوع جوهر را از هم متمايز مي کند. به نظر او جوهر يا مادي است و يا روحاني. ذهن انسان يک جوهر روحاني است.
ذهن براي اين که به هدفهاي کمي دست بيابد، يعني حتي براي اندازه گيري و محاسبه و دستکاري طبيعت و تصرف در آن ، طرحهاي کلي و اجمالي از طبيعت تهيه مي کند و در همان حال که آگاهي انسان مشغول اين کار است ، فاعل يا شناسنده انساني در مقابل با طبيعت قرار مي گيرد. در نتيجه ثنويت يا دوگانگي چشمگيري بين ذهن و جهان خارج به وجود مي آيد و به عبارت بسيار ساده تر همين که بخواهيم طبيعت را بشناسيم يعني من چيزي جداي از طبيعت هستم. من يک چيزم ، آگاهي و طبيعت چيز ديگري است و اين دوگانگي است ؛ پس هرگاه انسان بخواهد طبيعت را بشناسد، بايد يک سري طرحها و پارامترها يا مولفه هايي را به کار گيرد مثل رنگ ، بعد، ضخامت ، سختي و نرمي. هر چيزي که بخواهد بشناسد بايد طبق يک الگويي حرکت کند تا بتواند طبيعت را بشناسد. همان موقع که انسان به اين کار دست مي زند، ذهن يا انسان در مقابل طبيعت قرار مي گيرد يعني همان دواليزم دکارتي پيش مي آيد.
اين گونه است که ذهن طبيعت نيست و طبيعت نيز انسان نيست و تقريبا بيشتر فلسفه هايي که دو قرن و نيم بعد از دکارت به وجود آمد، با چارچوب دکارتي سازگار شد. يک فيلسوف آن را رد کرد و ديگري پذيرفت يکي با هم جمع کرد، يکي ديگر يک مورد را گرفت و مورد ديگر را رها کرد و الي آخر.... اما در اوايل قرن بيستم رفته رفته انتقادهايي به شکلهاي مختلف و در قالب مکتبهاي فلسفي گوناگون از انگلستان و ديگر کشورهاي اروپايي گرفته تا امريکا در برابر مکتب دکارتي شکل مي گيرد. مثل هگل ، مارکس يا ديگر مکتبهاي تحليلي و پوزيتيويسم و از جمله اگزيستانسياليست ها که هايدگر نيز يکي از آن منتقدان بر ضد دکارت است. در واقع اين نکته کليد بسيار خوبي براي شناخت هايدگر است.
انتقاد هايدگر در مقابله با ثنويت است و هايدگر در اين کار موضع خاصي را به کار مي گيرد و از يک مبدا شروع مي کند و آن مبدا موقعيتي است که انسان فرضا در آن قرار دارد. پس موقعيتي که من و شما در آن قرار داريم بسياربسيار مهم است. من و شما هر دو در يک جهانيم دو موجود انساني در يک دنياي واحد، بنابراين اگر بخواهيم با فلسفه هايدگر آشنا شويم بايد با اين مفهوم اساسي آشنا شويم يعني «بودن در جهان» و کلمه بودن را به معمولي ترين و عامي ترين معني به کار ببريم به نحوي که مبدا کار نحوه بودن واقعي و ملموس انسان هاي متوسط و عادي در دنياست. به زبان ساده تر پس از اين که از ناآگاهي ايام شيرخوارگي بيرون مي آييم خودمان را موجوداتي در جهان مي بينيم. اينجا هستيم و از همينجا شروع مي کنيم يعني شناخت ما با دنيا شکل مي گيرد و حتي در شيرخوارگي و زمان تولد.
حرف هايدگر اين است که اگر بخواهيم عالم را بشناسيم اين گونه نيست که يک مني جداي از عالم يا جهان وجود داشته باشد، بودن يا هستي يا وجود من در جهان و گره خورده با جهان است. اگر بخواهيم مساله اي را به عنوان معرفت شناسي يا شناخت شناسي مطرح کنيم بايد اول براي مطرح کردن آن در دنيا باشيم. بنابراين هايدگر موضع شديدي هم جلوي فيلسوفان سنتي از افلاطون به بعد مي گيرد و هم جلوي فيلسوفان جديد از دکارت به بعد، مبني بر اين که ثنويت کردن عالم خطاست و تمام کوشش هايدگر بر اين است که مرز ميان ذهن و عين را بردارد و نحوه بودن انسان را بودن در جهان بخواند.
نظرات شما عزیزان: